بسم رب الشهداء و الصدیقین...
هفدهم خرداد،مصادف با روز مبعث حضرت رسول «ص»،
سال1392
ساعت چهار بعد از ظهر،قرار ما بود برای عقد آسمانیمان.
#پارت_اول.
از صبح در هیاهوی امادگی عقد بودم،به انتخابم شک نداشتم ،
لباس های سفیدم رو آماده کرده بودم و با شوق مرتبشون میکردم.
هر یک ساعت جوادم با من تماس میگرفت،نمیتونم اون روز رو وصف کنم ک چ شوقی داشتیم،
#پارت_دوم
ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود،
صدای زنگ موبایل ب گوشم رسید،ته دلم قند اب شد ،
جوادم بود،با همون لحن مهربون اما پر انرژی ک داشت سلام و احوال پرسی کرد،
انگار ن انگار ک همین یک ربع پیش از هم خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردیم.
گفت حاج خانوم اماده ای؟
گفتم بله بله.
گفت پایین دم در هستم.
پیراهن آبی ،کت و شلوار نقره ای ،محاسن مرتب وعطری ک مخصوص سردار بود
#پارت_سوم
از خونه تا محضر هر دو حس خاصی داشتیم ،اولش یک سکوت حکم فرما بود،من پیش قدم شدم و این سکوت رو شکستم
_میشه بگی ب چی فکر میکنی؟
_مگه میزاری ب چیزی فکر کنم؟